خاطره زایمان
بزار برات از روزی که دنیا اومدی بگم،روز چهارشنبه چهارم دی سال ۹۲ روزی بود که مامان بزرگت اومد پیشمون همون روز مامان بزرگت به من گفت که امروز تو میزایی منم به حرفش اعتماد کردم چون بلاًخره اون تجربش از ما بیشتره خلاصه شب ما شام خوردیمو خوابیدیم تقریباً ساعت ۱۱بود که احساس کردم زیر شکمم درد میکنه ولی اعتنا نکردم و خوابیدم ساعت ۱۲ شب همون درد به سراغم اومد یواش یواش احساس کردم این درد زایمانه واسه همین مامانمو بیدا ر کردم بیچاره مامانم خیلی نگران شد
ساعت ۲شب بود که واقعاً دردم شدید شد واسه همین زنگ زدم بیمارستان ولی ماما به من گفت که فعلاً دردات زیاد نشده میتونی خونه بمونی اینجوری برای خودت راحت تره.منم به حرفش گوش کردم .ساعت ۵صبح شده بود وبابایی که خیلی عجله داشت زودتر تورو ببینه مدام میگفت بریم بیمارستان منم که دیگه طاقت دردارو نداشتم قبول کردم واماده رفتن شدیم ولی قبلش به تمام دوستام و اشناهام اس دادم که واسم دعا کنن راحت بزام.
توی ماشین به بابات میگفتم اهسته رانندگی کنه اونم خیلی اروم میرفت ساعت۵.۳۰بود که رسیدیم بیمارستان اونجا برام ویلچر اووردن چون از شدت درد نمیتونستم راه برم همه بهم نگاه میکردن یه جورایی خجالت میکشیدم ولی اصلا ناله نمیکردم مامانم میگفت نریز تو خودت.نمیدونم چرا ولی واسه خودمم سوال بود که با این همه درد داد وفریاد نمیکنم.رسیدیم بلوک زایمان اونجا بود که دیگه نزاشتن مادرم و بابات وارد بشن. تنها شدم.
ماما گفت رو تخت داز بکش معاینه کنم وقتی معاینه کرد گفت خیلی خوبه ۵سانت دهانه بازه و رفتنیم ساعت نگذشته بود کهبه۷سانت رسیده بودم خودم باورم نمیشدزنگ زدن به دکترم و وضعیتم رو براش شرح دادن اونم گفت که تا یه ساعت دیگه خودمو میرسونم.وای که چرا زمان نمیگذشت انگار اگه دکتر میومد دردام میرفتن ولی زهی خیال باطل.وای چه دردای وحشتناکی بود وقتی دردا میومد دسته کنار تختمو چنان فشار میدادم که احساس میکردم الان از جاش کنده میشه. دیگه دکتر اومده بود وتا معاینه کرد گفت ببرین اتاق زایمان فول شده خیلی خووشحال شدم که داره این دردای وحشتناک تموم میشه.
حالم اینقد بد بود که اصلا نمیدونستم دکتر چیکار میکنه چرا پرستارا هی میر� و میان انگار ترسیده بودن فقط از دکتر شنیدم که درباره بند ناف و این چیزا به پرستار میگفت. تا به خودم اومدم دیدم دکتر تیغ به دست اومد طرفم میدونستم میخواد چیکار کنه واسه همین چشامو بستم ولی خیلی دردش کم بود همینجور چشام بسته بود که احساس کردم جاروبرقی روشنه بعدا فهمیدم که وکیوم بوده مثل اینکه بند ناف دورگردن پسر کوچولوم گیر کرده بود واسه همین واسه زایمان مشکل دچار مشکل شده بودم.ولی با وکیوم مشل حل شد.وای وای لحظه اول که دیدمت باورم نشد که این پسر منه.یه خورده کبود بودی واخمو دهنت پره خون بود انگار که دعوا کرده باشی واسه همین خندم گرفت.ولی گریه نمیکردی اصلا نیاووردن بزارنت رو سینم.دلیلش اینبود که چون بند ناف دور گردن کوچیکت پیچیده بود نمیتونستی نفس بکشی ولی بعد از اینکه گذاشتنت تو دستگاه نفس کشیدی وگریه کردی منم اون لحظه تونستم نفس بکشم.
خدا رو شکر همه چیز به خیر وخوشی ودرد به پایان رسیدمنو برن ریکاوری و تو رو اوردن پیشم موش موشی مامان ولی من بلد نبودم بهت شیر بدم و از طرفی هم هنوز مامانم نیومده بود پیشم پرستارو دکتر هم اصلا کمکم نکردن و خیلی ازشون گله دارم
تو گریه میکردی و گشنه بودی و شیر میخواستی و من نمیتونستم بهت شیر بدم کسی هم نبود بهم کمک کنه خیلی وضعیت بدی بود اون لحظه راستش این موضوع تاثیر بسیار بدی توو روحیه ی بعد زایمانم گذاشت
من که از اون پرستارا نمیگذرم چون خیلی ادمای بیخیالی بودن حالا بگذریم اینم دو تا عکس از شما
پسرم تو امدی و دل و خانه ی ما خوش رنگ شد زندگی زیبا شد عشق دو چندان شد
عاشقتیم عزیز دل مامان بابا