محمدحساممحمدحسام، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 5 روز سن داره

محمد حسام پسر گل مامان

نفس تویی

عکس های جدید

تو عکس بالایی که بغل بابایی هستی سه ماهه ای نازنازی قوربون اون تیپ زردت بشم مامانی اینجا هم تیپ ملوانی زذی و دو ماه و نیمته اینجاهم که هشت ماهته و داری سینه خیز میری جلو و تا صدات میکنم این ژست رو میگیری و برمیگردی و میخندی فدات بشم جوجوی من ...
28 شهريور 1393

تب تب+عروسی

وای وای پسرم چقدر خوشحال بودم که بابت دندون دراووردنت اذیت نشدی اما این خوشی خیلی دوم نیاوورد چون دیروز که دندون جدیدت در حال نیش زدن بود و لثه ت متورم شده بود خیلی بی تابی میکردی و مدام در حال نق زدن بودی.به سرت که دست زدم احساس کردم دمات بالاست واسه همین به بابات گفتم اونم سریع رفت تب سنج رو اوورد بله فهمیدیم تبت یه مقدار بالاست.خلاصه بعد از چه کنم چه کنم های فراوان منو بابایی بالاخره تصمیم گرفتیم بهت استامینوفن بدیم که هم مسکنه هم تب بر.الهی بمیرم با کوچکترین افتادن یا برخورد به چیزی چنان گریه میکردی که دلم ریش میشد فدای اون لثه هات بشم که درد میکنه ولی شب موقع خواب راحت خوابت برد و اذیت نکردی فکرکنم بخاطر اون تب بری بود...
23 شهريور 1393

دندونی

  سلام کوچولوی مامان میدونی چی شده ؟راستش امروز متوجه شدم بالاخره شما دندون دراووردی عزیزدلم مبارکت باشه .نمیدونی چقدر خوشحال شدم خیلی منتظر این روز بودم اما یه مشکلی هست اونم اینکه مامان بزرگت و خاله هات نیستن تا برات جشن بگیریم باید ببخشی البته بعدا برات جبران میکنم تو اصلا نگران نباش اینم بگم دوسه روزی میشه که داری چند قدمی رو به صورت چهاردست وپا میرید ومن نمیدونم از ذوقم چیکار کنم  چون خیلی از این حرکت نی نی ها خوشم میاد وحالا گل پسر خودم داره چهار دست و پا میره یه بار دیگه بهت تبریک میگم ومنتظر روزی ام که با پاهای خودت بری دانشگاه ودکتراو....انشالله   این روزا خیلی شیرین شدی و مدام درحال حرف زدن...
20 شهريور 1393

روزهای باتو بودن

امروز شما هفت ماه وسی روز سن داری و میخوام بگم که چه کارایی میکنی. راستش پسرم تو با تمام بچه هایی که تاکنون دیدم بسیار فرق میکنی دلیلشم اینکه بشدت بیقراری یک دقیقه وارامش نداری مدام گریه میکنی و تا من پیشت نباشم اروم نمیشی شبا تقریبا یک ساعت طول میکشه تابخوابونمت وقتی هم که میخوابی هر نیم ساعت بیدار میشی و شیر میخوای ولی نپیخوری وبازی میکنی بعد دوباره خوابت میبره و دوباره بیدارمیشی راستش از وقتی دنیا اومدی همین عادت داری و الان که هشت ماهته درست نشدی حالا فکرکن ببین من چقد سختی رو تحمل میکنم البته واسه خودتم سخته. ولی فقط امیدم بخداست چون خ هرکی بهم میرسه یه راه حلی پیشنهاد میکنه ولی هیچ کدوم جواب نمیده.خدایا خودت کمک کن این رو...
4 شهريور 1393

خاطره زایمان

بزار برات از روزی که دنیا اومدی بگم،روز چهارشنبه چهارم دی سال ۹۲ روزی بود که مامان بزرگت اومد پیشمون همون روز مامان بزرگت به من گفت که امروز تو میزایی منم به حرفش اعتماد کردم چون بلاًخره اون تجربش از ما بیشتره خلاصه شب ما شام خوردیمو خوابیدیم تقریباً ساعت ۱۱بود که احساس کردم زیر شکمم درد میکنه ولی اعتنا نکردم و خوابیدم ساعت ۱۲ شب همون درد به سراغم اومد یواش یواش احساس کردم این درد زایمانه  واسه همین مامانمو بیدا ر کردم  بیچاره مامانم خیلی نگران شد ساعت ۲شب بود که واقعاً دردم شدید شد واسه همین زنگ زدم بیمارستان ولی ماما به من گفت که فعلاً دردات زیاد نشده میتونی خونه بمونی اینجوری برای خودت راحت تره.منم به حرفش گوش کردم ....
29 مرداد 1393